00:00

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

سلام همه ی همسر های از دست رفته ی منسلام به همتون...که حالا رفتین...دوسِتون داشتم...بعضیاتونو خیلی زیاد....بعضیاتونم کمتر....با همتون یه زندگیِ آروم رو متصور شده بودم....زندگی ای که هیچ وقت نه داشتم.. 00:00...ادامه مطلب
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53

ریحانه بعد از اینکه نامزد کرد و به ازدواج یه قدمی نزدیک شد ؛ هربار که منو دید از خوبیای ازدواج میگفت و همش تشویقم میکرد خواستگارامو راه بدم و باهاشون حرف بزنم...که شاید مهر یکی به دلم بشینه و مهر منم 00:00...ادامه مطلب
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 111 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53

اینا گذشت تا امسال....بهم پیام داد و گفت یه پسری توی کافه ی بردارش کار میکنه که انقدر همه چیزش شبیه توئه الی که باید با هم آشناتون کنم!!گفتم نه ریحانه بیخیال شو....و رفت....ولی فرداش دوباره زنگ زد و ا 00:00...ادامه مطلب
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 109 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53

شب اولی که پیام داد...و عکسشو دیدم...حس کردم که چقدر از چشماش آرامش میباره....چقدر حس خوبی بهم میده....از چهره ش خیلی خوشم اومده بود....گاهی یادِ آرامشی میفتادم که توی چشمای شوهر ریحانه بود...حرف زدیم 00:00...ادامه مطلب
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 111 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53

بعد ازون یکی دو روزِ دیگه هم چت کردیم .... اون جز رابطه از چیز دیگه ای حرف نمیزد....از هیچ چیزِ دیگه... اون از منِ دختر جز رابطه هیچی نمیخواست....در حقیقت اون یکیو میخواست که تامینش کنه و بعدشم یه کار 00:00...ادامه مطلب
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 110 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53

میگفت الی...از لحظه ای که وارد شدی و رفتی نشستی ؛ تا لحظه ای که بلند شی بری نگاهم به پاهات بود....چه پاهای قشنگی داری....

راستش فکر نمیکردم روزی برسه که یکی توی صورتم این حرفو بزنه و من با پست دست نزنم تو دهنش و بجاش از فرط تنهایی تلاش کنم جنبه های مثبتش رو ببینم و یجوری یکیو برای خودم نگه دارم...

و چقدر بدبخت بودم من...

چقدر بدبختم من....

:(

 

00:00...
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 98 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53

اون روز پیمان دوباره گفت برم ببینمش...رفته بود کربلا و برام بی خبر سوغاتی خریده بود...ینی قشنگ همه ی جونم داشت میگفت که الهام ؛ میدونم که دلت نمیخواد بری..ولی پایِ رفاقت چند سالَته که داری میری...که ن 00:00...ادامه مطلب
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53

دیشب رو خوب نگذروندم....مث شب قبل و قبل تریش! معمولا وقتی این قلبّ من میفته رو دورِ اذیت ؛ چند روزی ادامه داره.....یه شب درد زیادی یه شب تنگی نفس.....الان بیدارم ولی تهوع و سرگیجه و فشاری که داره به ق 00:00...ادامه مطلب
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 105 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53

آخیش!

حالا با عوض کردن آدرس یکمی آرامش گرفتم...

فکرشو بکن یکی همش دزدکی نوشته هاتو بخونه....اونم این چیزا رو...که من به هرکی نمیگمشون!

بعد اگه خودِ همون طرف اینجا رو بخونه هم خودش یه مصیبت دیگه س....

هرچیه الان آرامش بیشتری دارم....

 

00:00...
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 104 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53

فریدا خودش کلا یه آدمیه که هم وقت میذاره برا شنیدن حرفام و هم تا جایی که بتونه راهنماییم میکنه و من برا این قضیه مدیونشم! و خب وقتی براش ازین چند وقته گفتم ؛ گفت دلزده شدی...و راستم میگفت! گفت این همون نوشدارو بعد از مرگ سهرابه.....

کاشکی میشد این قسمت از مغز رو کَند و انداخت دور...یا لااقل آدم مخش به جایی بخوره و اون تیکه رو فراموش کنه و راحت شه...راحت شه از زخمایی که موندن و خوب نمیشن...از فکر و خیال....وای از فکر و خیال!!

با این تنهایی کشنده چیکار کنم؟!

:(

00:00...
ما را در سایت 00:00 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mlullabya بازدید : 106 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 2:53